با اميد به رحمت خدا زندگي كنيد
شخصي

 




تاریخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 




تاریخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

دلیل استفاده از واژه 120 سال زنده باشی !!!! ...

آیا میدانید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی!




تاریخ: یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي


در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.
شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.




تاریخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: دو شنبه 8 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

سال نو بر شما و خانواده محترمتان مبارك باد، سال خوب و پر نشاط برايتان آرزو داری.

از اينجا نوروز را خدمت همه ي دوستان و آشنايان و هم دانشگاهي هام تبريك عرض مي كنم .

 




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

 سوالهایی که نباید خانم ها ازآقایون بپرسند !!!! ...

چون اگه جوابهاشون مبني بر حقيقت داده بشه شر به پا ميشه

پنج سوال عبارتند از:

1- به چي فکر مي کني؟…
2- آيا دوستم داري؟…
3- آيا من چاقم؟…
4- به نظر تو ، اون دختره از من خوشگلتره؟…
5- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟

براي مثال:
1- به چي فکر مي کني؟

جواب مورد نظر براي اين سوال اينه:“عزيزم! از اينکه به فکر فرو رفته بودم متاسفم! داشتم به اين فکر مي کردم که تو چقدر زن خوب و دوست داشتني و متفکر و با شعور و زيبايي هستي و من چقدر خوشبختم که با تو زندگي مي کنم.“… البته اين جواب هيچ ربطي به موضوع مورد فکر مرد نداره! چون مرد داشته به يکي از موارد زير فکر مي کرده:

الف) فوتبال
ب) بسکتبال
ج) چقدر تو چاقي!
د) چقدر اون دختره از تو خوشگلتره!
ه) اگه تو بميري پول بيمه ات رو چطوري خرج کنم؟

يه مرد در سال ۱۹۷۳ بهترين جواب رو به اين سوال داده… اون گفته: “اگه مي خواستم تو هم بدوني به جاي فکر کردن، درباره ش حرف مي زدم!“…

2- آيا دوستم داري؟

جواب مورد نظر اين سوال “بله“ است! و مردهايي که محتاط ترند مي تونن بگن: “بله عزيزم!“… و جوابهاي اشتباه عبارتند از:

الف) فکر کنم اينطور باشه!
ب) اگه بگم بله، احساس بهتري پيدا مي کني؟
ج) بستگي داره که منظورت از دوست داشتن چي باشه!
د) مگه مهمه؟!
ه) کي؟… من؟!

3-آيا من چاقم؟

واکنش صحيح و مردانه نسبت به اين سوال اينه که با اعتماد به نفس و تاکيد بگين “نه! البته که نه!“ و به سرعت اتاق رو ترک کنين!… جوابهاي اشتباه اينها هستند:

الف) نمي تونم بگم چاقي… اما لاغر هم نيستي!
ب) نسبت به چه کسي؟!
ج) يه کمي اضافه وزن بهت مياد!
د (من چاق تر از تو هم ديدم!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم به بيمه ات فکر مي کردم!

4- به نظر تو، اون دختره از من خوشگلتره؟

“اون دختره“ در اينجا مي تونه يه دوست قبلي يا يه عابر که از فرط زل زدن به اون تصادف کردين و يا هنرپيشه يه فيلم باشه… در هر حال جواب درست اينه که: “نه! تو خوشگلتري!“… جوابهاي غلط عبارتند از:

الف) خوشگلتر که نه… اما به نحو ديگه اي خوشگله!
ب) نمي دونم اينجور موارد رو چطوري مي سنجند!
ج) بله! اما مطمئنم تو شخصيت بهتري داري!
د) فقط از اين بابت که اون جوونتر از توست!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم راجع به رژيم لاغريت فکر مي کردم!

5- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟

جواب صحيح: “آه عزيزترينم! در حادثه اجتناب ناپذير فقدان تو، زندگي برام متوقف ميشه و ترجيح ميدم خودمو زير چرخ اولين کاميوني که رد ميشه بندازم!“… اين سوال، همونطور که توي گفتگوي زير مي بينين، ممکنه از سوالهاي ديگه طوفاني تر باشه!

زن: عزيزم… اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟
مرد: عزيزم! چرا اين سوالو مي پرسي؟ اين سوال منو نگران مي کنه!

زن: آيا دوباره ازدواج مي کني؟
مرد: البته که نه عزيزم!

زن: مگه دوست نداري متاهل باشي؟
مرد: معلومه که دوست دارم!

زن: پس چرا دوباره ازدواج نمي کني؟
مرد: خيلي خب! ازدواج مي کنم

زن (با لحن رنجيده): پس ازدواج مي کني؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتي سکوت): آيا باهاش توي همين خونه زندگي مي کني؟
مرد: خب بله! فکر کنم همين کار رو بکنم!

زن (با ناراحتي): بهش اجازه ميدي لباسهاي منو بپوشه؟
مرد: اگه اينطور بخواد خب بله!

زن (با سردي): واقعا“؟ لابد عکسهاي منو هم مي کني و عکسهاي اونو به ديوار مي زني!
مرد: بله! اين کار به نظرم کار درستي مياد!

زن (در حالي که اين پا و اون پا مي کنه): پس اينطور… حتما“ بهش اجازه ميدي با چوب گلف من هم بازي کنه!
مرد: البته که نه عزيزم! چون اون چپ دسته!



تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 جواب نیش عقرب

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما
عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند ...




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي
  • لطیفه های کوتاه

    یه روز یه مرده ای می میره از پسرش می پرسن که چی شد پدرت مرد؟

    پسر می گه:شیر خورد مرد

    بهش می گن یعنی چه؟ چطوری؟

    میگه داشت شیر می خورد گاوه نشست

  • نکته های با مزه وحکمت آموز

    يكي از خان ها كه نوكرش از روي اسب افتاده بود او را صدا كرد و گفت؛ به من نگاه كن تا ياد بگيري چطوري بايد سوار اسب شد و خودش جفت زد كه روي زين بپرد ولي از آن طرف به زمين افتاد و در حالي كه از درد ناله مي كرد و كمرش را مي ماليد، گفت؛ احمق! تو اينطوري سوار اسب مي شوي!

  • لطیفه های مدیریتی

    دو نفر ميرن يك رستوران كلاس بالا، ‌دو تا نوشابه سفارش ميدن‌، بعد هم يكي يه ساندويچ از كيفشون درميارند، ‌شروع مي‌كنند به خوردن. گارسونه مياد ميگه: ‌ببخشيد، ‌شما نمي‌تونيد اينجا ساندويچ خودتونو بخوريد. اونها يك نگاهي به هم مي‌كنند و ‌ساندويچاشونو باهم عوض مي‌كنند!




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

در مسابقه اسب‌دواني یه نفر صد هزار دلار روي اسب شماره 28 شرط‏بندي كرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد.
مسئول برگزاري مسابقه از او پرسيد: چطور اين همه پول رو روي اسب شماره‌ 28 شرط‏بندي كردي؟
گفت: ديشب خواب ديدم كه دائما جلوي چشمم يك عدد 6 و يك عدد 8 مي‏آد.
مسئول برگزاري پرسيد: 6 و 8 چه ربطي به 28 داره؟
یارو گفت: مگه شيش هشت تا 28 تا نمي‏شه؟




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:جوك,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

زلي




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

قـاضـی زیـرکــــــــــــــــ

دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می‌کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می‌کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟

او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره‌اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک‌تر بودم.





تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!

وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد
اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...

ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...

بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...

هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 یک فصل از زندگی درخت

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي فرستاد که در فاصله اي دوراز خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان وپسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند...
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده...
پسر دوم گفت : نه ! درختي پوشيده از جوانه بود و پراز اميد شکفتن ...
پسر سوم گفت: نه !!! درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا وعطرآگين و باشکوه ترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام ...
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها و پر از زندگي و زايش!
مرد لبخندي زد وگفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نمي توانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شکوفايي بهار ، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از کف داده ايد!
مبادا بگذاريد درد و رنج يک فصل زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!
زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبينید ؛ در راه هاي سخت پايداري کنید ، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند ...



تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

درسی از ادیسون :

اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!!  رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب: ادیسون,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

پند سقراط ! ...

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست.
علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:سقراط,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 فاصله میان قلب ها !!!! ...

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان
قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام او چنین توضیح داد
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت
و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط
در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 رمز موفقیت !!!! ...

" آنتونى رابينز"
این متن بدون شک یکی از بهترین متون موفقیتی است که دریافت کرده ام. امیدوارم که برای شما و من مؤثر واقع شود!

6 دقیقه وقت دارید:
حتی اگر خرافاتی نباشید، توصیه های خوب و قدرتمندی لابه لای این خط ها وجود دارد. این متن توسط مؤسسه ی آنتونی رابینز برای موفقیت شما فرستاده شده است و تا بحال 10 بار در سرتاسر جهان فرستاده شده است .
این پیام را نگه ندارید .

6 دقیقه همه ی کارهایتان را کنار بگذارید . این مساله کاملاً واقعیت دارد، حتی اگر خرافاتی، کافر یا بی ایمان نباشید .

یک به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .

دو با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .

سه همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید .

چهار وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد .

پنج وقتی می گویید : متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .

شش قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .

هفت به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .

هشت هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.

نه عمیقاً و با احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .

ده در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .

یازده مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .

دوازده آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .

سیزده وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید : چرا می خواهی این را بدانی؟

چهارده به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .

پانزده وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید : عافیت باشد .

شانزده وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .

هفده این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.

هجده اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند .

نوزده وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .

بیست وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود .

بیست و یک زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید.




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب: رمز موفقیت,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 همزیستی برای زنده ماندن !!!! ...

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند
ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند
و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند

درس اخلاقی تاریخ
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نمای



تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

 مرد بد شانس و قاضی !!!! ...

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از
بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي
كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.

مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست
يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني
آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز
در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز
شد.

مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي
نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در
آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر
بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود
آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر
مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.

مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با
يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش
افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش
كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع
متعاقبان پيوست!.

مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را
به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه
خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ
رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون
از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به
درون خواند.

نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك
چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه
بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز
نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
و چون يهودي سود خود را در انصراف از
شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش
كرد!.

جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين
مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،
هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش
حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير
همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي،
چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و
جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،
به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد
محكوم كرد!.

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت
بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي
جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست
رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال
مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دويد.

قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت
توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد
كرد: مرا شكايتي نيست. محكم كاري را، به
آوردن مرداني مي‌روم كه شهادت دهند خر
مرا از کره‌گي دُم نبوده است.

 




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:خر ما از كرگي دم نداشت,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.



یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند
اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.

آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.
چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا




تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

"كارمند تازه وارد"

مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره

مدیر اجرایی گفت: نه

كارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.

"اشتباه موردی"

كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی

كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.

تصمیم قاطع مدیریتی

روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !

ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟

كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.

زنگ تفریح

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است

مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»

مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»

و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ‌ ۴۰۰۰ دلار.

مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند




تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

خاطرات يك دانشجوي دم بخت ( پسر ) 

شنبه : همون لحظه اي كه وارد دانشكده شدم متوجه نگاه سنگينش شدم هر جا كه مي رفتم اونو مي ديدم يك بار كه از جلوي هم در اومديم نزديك بود به هم بخوريم صداشو نازك كرد گفت : ببخشيد
من كه مي دونم منظورش چي بود تازه ساعت 9:30 هم كه داشتم بورد را مي خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد كرد آره دقيقا مي دونم منظورش چيه اون مي خواد زن من بشه
بچه ها مي گفتن اسمش مريمه
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم

يك شنبه : امروز ساعت 9 به دانشكده رفتم موقع تو سرويس يه خانمي پشت سرم نشسته بود و با رفيقش مي گفتن و مي خنديدن تازه به من گفت آقا ميشه شيشه پنجرتون رو ببندين من كه مي دونم منظورش چي بود اسمش رو مي دونستم اسمش نرگسه
مث روز معلوم بود كه با اين خنديدن مي خواد دل منو نرم كنه كه بگيرمش راستيتش منم از اون بدم نمي آد
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با نرگس هم ازدواج كنم

دوشنبه : امروز به محض اينكه وارد دانشكده شدم سر كلاس رفتم بعد از كلاس مينا يكي از همكلاسيهام جزوه منو ازم خواست من كه مي دونم منظورش چي بود حتما مينا هم علاقه داره با من ازدواج كنه راستيتش منم از مينا بدم نميآد
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج كنم

سه شنبه : امروز اصلا روز خوبي نبود نه از مريم خبري بود نه از نرگس نه از مينا فقط يكي از من پرسيد آقا ببخشيد امور دانشجويي كجاست ؟
من كه مي دونم منظورش چيه ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج كنم چون كيفش آبي رنگ بود حتما استقلاليه وقتي كه جريان رو به دوستم گفتم به من گفت : اي بابا !‌ بدبخت منظوري نداشته ولي من مي دونم رفيقم به ارتباطات بالاي من با دخترا حسوديش مي شه حالا به كوري چشم دوستم هم كه شده هر جور شده با اين يكي هم ازدواج مي كنم

چهار شنبه : امروز وقتي كه داشتم وارد سلف مي شدم يك مرتبه متوجه شدم كه از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند يكي از دختراي اردو از من پرسيد : ببخشيد آقا دانشكده پرستاري كجاست ؟ من كه مي دونستم منظورش چيه اما تو كاردرستي خودم موندم كه چه طور اين دختر ساوجي هم منو شناخته و به من علاقه پيدا كرده حيف اسمش رو نفهميدم راستيتش
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم هر طور شده پيداش كنم و باهاش ازدواج كنم طفلكي گناه داره از عشق من پير مي شه

پنج شنبه : يكي از دوستهاي هم دانشكده ايم به نام احمد منو به تريا دعوت كرد من كه مي دونستم از اين نوشابه خريدن منظورش چيه مي خواد كه من بي خيال مينا بشم راستيتش
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون عمرا قبول كنم

جمعه : امروز صبح در خواب شيريني بودم كه داشتم خواب عروسي بزرگ خودم رومي ديدم عجب شكوهي و عظمتي بود داشتم انگشتم رو توي كاسه عسل فرو ميكردم و.... مادرم يك هو از خواب بيدارم كرد و گفت برم چند تا نون بگيرم وقتي تو صف نانوايي بودم دختر خانمي از من پرسيد ببخشيد آقا صف پنج تايي ها كدومه ؟ من كه مي دونم منظورش چي بود اما عمرا باهاش ازدواج كنم
راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون من از دختري كه به نانوايي بياد خيلي خوشم نمياد

شنبه : امروز صبح زود از خواب بيدار شدم صبحانه را خوردم و اودم كه راه بيفتم مادرم گفت : نمي خواد دانشگاه بري امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بيمارستان بگير
 

راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون مردم مي گن من مشكل رواني دارم
وقتي به بيمارستان رسيدم از خانوم مسئول آزمايشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت آقا لطفا چند دقيقه صبر کنيد. من که ميدونستم منظورش چي بود



تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

کــــلــنگــت را بـــردار !!! ...


قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت
: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.




تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

حرفهاي زن ومرد در مواقع مختلف زندگی ! ...

سفره عقد
زن :عزيزم اميد وارم هميشه عاشق بمانيم وشمع زندگيمان نوراني باشد.
مرد: عزيزم کي نوبت کيک مي شه؟

روز زن
زن : عزيزم مهم نيست هيچ هديه اي برام نخريدي خودت بهترین هدیه ایی.
مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزي تو عاليه عزيزم (نکته نهفته:شام چي داريم؟)

روز مرد
زن :واي عزيزم اصلا قابلتو نداره کاش مي تونستم هديه بهتري بگيرم.
مرد:حالا اشکال نداره عزيزم سال ديگه جبران مي کني (چه بوي غذايي مي ياد)

روز بعد از تولد بچه
زن:واي ماماني بازم گرسنه هستي , (عزيزم شير خشک بچه رو نديدي)
مرد: با دهان پر(نه عزيزم نديدم , راستي یادم باشه بازم ازاین مارک بخرم،چقدر خوشمزه است)

چهل سال بعد
زن :عزيزم شمع زندگيمون داره بي فروغ ميشه ما دیگه پير شديم
مرد : يعني ديگه کيک نخوريم

دو ثانيه قبل از مرگ
زن :عزيزم هميشه دوستت داشتم
مرد: گشنمه

وصيت نامه
زن: کاش مجال بيشتري بود تا درميان عزيزانم مي بودم ومحبتم رانثارشان مي کردم ،تمام زندگي ام را!!
مرد : شب هفتم قرمه سبزي بديد

اون دنيا
زن : خطاب به فرشته ي مسئول : خواهش مي کنم ما را از هم جدانکنيد، نه نه عزيزم، خدايا به خاطر من
(((وسر انجام موافقت مي شه مرد از جهنم بره بهشت)))
مرد : خطاب به دربان جهنم : حالا توي بهشت غذا بیشتر چیه، شام چي ميدن ؟؟؟




تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

احمقانه ترین سوالات IT !

شرکت بریتیش تله کام یا همان BT لیستی از عجیب ترین سوالاتی را که کاربران کامپیوتری یا اینترنتی این شرکت ارتباطی از مشاوران آنها پرسیده‌اند منتشر کرد.
به نوشته پایگاه اینترنتی روزنامه مترو برخی از این سوالات آنقدر خنده دار است که حتی خود سوال کنندگان پس از فهمیدن اشتباه خود به احمقانه بودن آن اعتراف کرده‌اند.

لیست احمقانه ترین سوالات IT که از مشاوران شرکت BT انگلستان پرسیده شده به شرح زیر است:

مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
مشتری : اوه، ببخشید ... Internet Explorer
_____
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم.
یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!
_____
یک مشتری نمی‌تونه به اینترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
مشتری : پنج تا ستاره.
_____
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم.
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه.
_____
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
_____
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
_____
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می‌نویسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟
_____
مشتری : سلام، من (سلین) هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می‌کنم برای همکاران فنی که بیان در محل.
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه ... ببخشید ...
_____
کاربر: کامپیوتر می گوید هر کلیدی را (any keys) فشار دهید اما من نمی‌توانم دکمه any را روی کیبوردم پیدا کنم.
_____
کاربر: من نمی‌توانم کانال‌های تلویزیون را با مانیتورم عوض کنم.
_____
کاربر: من با یک نفر در اینترنت آشنا شدم می‌توانید شماره تلفن او را برای من پیدا کنید.
_____
کاربر: اینترنت من کار نمی‌کند؟
مشاور: مودم را وصل کرده‌اید، همه سیم‌های کامپیوتر را چک کرده‌اید؟
کاربر: نه الان فقط مانیتور جلوی من است هنوز کامپیوتر و مودم را از جعبه در نیاورده‌ام!
_____
کاربر: پسر 14 ساله من برای کامپیوتر رمز گذاشته و حالا من نمی توانم وارد آن شوم.
مشاور: رمز آن را فراموش کرده؟
کاربر: نه آن را به من نمی‌گوید چون با من لَج کرده!
_____
مشاور: لطفا روی My Computer ،کلیک کنید.
کاربر: من فقط کامپیوتر خودم را دارم کامپیوتر شما پیش من نیست.
_____
مشاور: مشکل شما به خاطر نرم افزار اسپای ویری است که روی دستگاه‌تان نصب شده(اسپای در انگلیسی به معنی جاسوس است)
کاربر: اسپای!؟ ببینم یعنی او می تواند از داخل مانیتور وقتی لباس عوض می‌کنم من را ببیند؟
_____
کاربر: ماوس پد من سیم ندارد!
مشاور: من فکر کنم متوجه منظور شما نشدم. ماوس پد شما قرار نیست سیمی داشته باشد.
کاربر: پس چگونه می تواند ماوس را پیدا کند؟ یعنی وایرلس است؟
_____
مرکز مشاوره: چه نوع کامپیوتری دارید؟
مشتری: یک کامپیوتر سفید ...
_____
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
_____
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : (نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم) من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی‌تونه پیداش کنه...
_____
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوستم از سوپرمارکت برام خریده!
_____
مرکز : الآن F8 رو بزنین.
مشتری : کار نمی کنه.
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...
_____
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی‌کنه.
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.
مشتری : باشه.
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه‌ای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه!
_____
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می‌تونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می‌کنید؟




تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي
چوقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!



تاریخ: سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

مسعود و ؟

خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد...
 
 مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم ! "

حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد . "

او در ايميل خود نوشت :
مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده . "
با عشق، مسعود
 
 
 روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : 
 پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم که تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!




تاریخ: سه شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

قيمت امير تيمور!!

امیر تیمور در حمام بود. به دلاک گفت:«پسر ! من به چند می ارزم؟» دلاک رند جواب داد:« قربان 10 دینار»

امیر گفت: « نادان بی شعور تنها این لنگ که من به کمر بسته ام 10 دینار می ارزد.»

دلاک جواب داد: « قربان با لنگ حساب کردم.»




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

چرچيل(نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت. هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.. راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

حاضر جوابی

 
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
 
روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

بدترین حوادث تاریخ فناوری جهان

یک مجله استرالیایی بنام «ZdNeT» به طبقه بندی ویژه ای در خصوص بدترین حوادث تاریخ فناوری ارائه کرده و در آن به بررسی و معرفی ۱۰ فاجعه ناگوار تاریخی در عرصه فناوری پرداخته است.
اولین حادثه مربوط به کشور شوروی است.
در سال ۱۹۸۳ سیستم هشدار اتحاد جماهیر شوروی سابق اطلاعات اشتباهی را ارسال کرد که می توانست منجر به آغاز جنگ جهانی سوم شود.
این اشتباه در اثر حمله یک گیر امنیتی در نرم افزار سیستم اعلام خطر شوروی سابق بود که نشان می داد پنج موشک بالستیک از طرف آمریکا به سوی شوروی در حرکت هستند.
با اعلام این آژیر خطر، استانیسلاو پتروف، افسر کشیک به این هشدار مشکوک شد و اطلاعات را دوباره کنترل کرد.
وی بعدها در این خصوص توضیح داد: «امکان نداشت که آمریکا تنها با موشک به شوروی حمله کند.» وی حق داشت و این هشدار درست نبود.
در سال ۱۹۹۰ شبکه مخابراتی AtT آمریکا از هم فروپاشید. یک مشکل مکانیکی کوچک در یک ایستگاه این شرکت تلفن منجر به نابودی ۵۷ میلیون خط تلفن شد. به طوری که با وقوع این حادثه برقراری هیچ تماسی امکان پذیر نبود و این مشکل باعث شد که مراکز دیگر مخابراتی این شرکت به شدت آسیب ببینند.
در این حادثه دست هیچ هکری دخالت نداشت و تنها، وارد آمدن آسیب به خط کد دفاعی این مرکز در مدت فرایند ارتقای نرم افزار علت وقوع این حادثه بود.
در سال ۶۱۹۹، موشک جدید آریان ۵ که قرار بود یک ماهواره اروپایی را در مدار قرار دهد، چند ثانیه پس از پرتاب در هوا منفجر شد. علت این انفجار اشتباهی بود که نرم افزار این موشک مرتکب شده بود. هزینه این فاجعه ۸ میلیارد دلار بود.
در سال ۶۲۰۰، نصب یک نرم افزار نامناسب روی هواپیمای «ایرباس A۳۸۰» منجر به بروز یک فاجعه فناوری دیگر شد. در این مورد، یک خطای ارتباطاتی میان دو سازمان کنسرسیوم برای تولید یکی از بزرگترین هواپیماهای مسافربری بوجود آمد.
به این ترتیب وقتی دو شرکت سازنده دو نیمه هواپیما را کنار هم قرار دادند، نرم افزارها با هم عمل نکردند و برقراری اتصالات داخلی غیرممکن شد. خسارت این غیرفعال شدن نرم افزار داخلی هواپیما بسیار بالا بود و به علاوه موجب شد که پروژه تکمیل این هواپیما یکسال به تاخیر بیفتد.
در سال ۸۱۹۹، رصد یک قله روی سیاره مریخ و مشکلاتی که در اندازه گیری آن بوجود آمد، پنجمین فاجعه فناوری از دیدگاه ZdNet است. در این فاجعه، دو فضاپیمای کاوشی «Mars Climate Orbiter» و «Mars Polar Lander» هر یک بخشی از برنامه مطالعه وضعیت اقلیمی و شرایط جوی سیاره سرخ را به عهده گرفتند. به دلیل مشکل کاوشگری فضاپیمای Lander که در ارتفاع پایین پرواز می کرد، دو سیستم مختلف اندازه گیری این کاوشگر در اثر برخورد با قله این کوه مریخی به شدت آسیب دیدند.
در سال ۴۲۰۰، EDS و CSA دچار فاجعه فناوری شدند. در این سال به سیستم جدید انفورماتیکی CSA (آژانس حمایت از کودکان) انگلیس در مدت ساختاربندی دوباره این آژانس آسیب وارد آمد و موجب شد که در حدود دو میلیون نفر که حقوق خود را از غول سرویس های تجاری EDS دریافت می کردند، آسیب برسد و ۰۷۰ هزار نفر هم حقوقی کمتر از میزان همیشگی دریافت کنند. نتیجه اینکه به این سازمان حمایت از کودکان در حدود یک میلیارد یورو خسارت وارد شد.
در سال های ۹۱۹۹ تا ۰۲۰۰ کرم هزاره حمله کرد. در نیمه شب ۱۳ دسامبر ۹۱۹۹ کرم انفورماتیکی هزاره خبر وقوع فاجعه ای را اعلام کرد که در حقیقت وجود نداشت اما «گیر هزاره» توانست در حدود ۰۵۰ میلیارد یورو خسارت وارد کند.
در سال ۶۲۰۰، لپ تاپهای انفجاری به عنوان یک فاجعه فناوری اعلام شدند. در این سال یک رایانه قابل حمل شرکت «دل» در یک نمایشگاه و در مقابل دوربین های تلویویزنی، عکاسی و جلوی چشم بازدیدکنندگان دچار حریق شد، اما مشکل لپ تاپهایی که آتش می گرفتند به سرعت گسترش یافت و همین مسئله موجب شد که در حدود چهار میلیون دستگاه رایانه قابل حمل دل از بازار جمع آوری شوند.
در سال ۹۱۹۹ شرکت زیمنس با گذرنامه های انگلیسی دچار مشکل شد. در تابستان این سال نیم میلیون شهروند انگلیسی به دلیل مشکلی که در سیستم محاسباتی زیمنس ایجاد شده بود، گذرنامه های خود را به موقع دریافت نکردند. این مسئله موجب شد که صدها نفر نتوانند به تعطیلات بروند و دولت انگلیس مجبور به پرداخت میلیون ها پوند غرامت شد.
در سال ۷۲۰۰ فرودگاه لس آنجلس دچار مشکل شد. این مشکل نیز به دلیل آسیبی بود که به یک نرم افزار وارد شده بود. اختلال در عملکرد این نرم افزار موجب شد که ۷۱ هزار پرواز به مدت ۸ ساعت روی زمین بمانند.




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

روباهي به زاغي گفت: چه دمي، چه سري، عجب پايي! زاغ عصباني شد و گفت: بي‌تربيت! خجالت بکش.. اون موقع من کلاس اول بودم... حالا شوهر دارم

 

 

 




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

مكر زنان

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

رد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت غاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید.. زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . 

چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! 

هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

مصرف لیمو ترش همراه با چای به مینای دندان آسیب می‌زند.

یك متخصص تغذیه گفت: مصرف لیمو ترش همراه با چای موجب از بین رفتن ویتامین C آن می‌شود و احتمال آسیب رساندن به مینای دندان را افزایش می‌دهد.

 

سید ضیاءالدین مظهری افزود: چای دارای تركیباتی آنتی‌اكسیدانی است كه اگر بدون قند مصرف شود و گرما و حرارت آن كم باشد آنتی‌اكسیدان‌های آن بهتر جذب بدن می‌شوند.

وی گفت: چای جزو نوشیدن‌هایی است كه باعث رفع خستگی بدن و استحكام دندان‌ها می‌شود و مواد آنتی‌اكسیدانی‌موجود در آن رادیكال‌های آزاد را از بین می‌برد.

 

این متخصص تغذیه افزود: چای به دلیل داشتن تانن نباید قبل از غذا و 2 ساعت بعد از غذا مصرف شود به دلیل اینكه جذب آهن غذا را مختل می‌كند همچنین مصرف مواد فیبردار و نان‌هایی كه خوب تخمیر نشده است به دلیل تشكیل ماده‌ای به نام فیتات از جذب آهن خون جلوگیری می‌كند.

 

وی ادامه داد: مصرف لیمو ترش همراه با چای معمولاً به عنوان یك چاشنی استفاده می‌شود. لیمو ترش همراه با چای موجب از بین رفتن ویتامین C آن می‌شود و احتمال آسیب رساندن به مینای دندان را افزایش می‌دهد و خشكی دهان را افزاش می‌دهد. البته مصرف لیمو ترش بدون چای موجب افزایش ترشح بزاق دهان می‌شود.




تاریخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 40768
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1


Alternative content